بشنو
گفت لیلی را خلیفه کآن تویی! | کز تو مجنون شد پریشان و غوی؟! |
از دگر خوبان تو افزون نیستی! | گفت: «خامُش! چون تو مجنون نیستی» |
هر که بیدار است، او در خوابتر | هست بیداریش از خوابش بَتَر |
چون به حق بیدار نبود جان ما | هست بیداری، چو در بندان ما |
جان همه روز از لگدکوب خیال | وز زیان و سود، وز خوف زوال |
نی صفا میماندش، نی لطف و فَر | نی به سوی آسمان راه سفر |
خفته آن باشد، که او از هر خیال | دارد اومید و کند با او مَقال |
دیو را چون حور بیند او به خواب | پس ز شهوت ریزد او با دیو آب |
چون که تخم نسل را در شوره ریخت | او به خویش آمد، خیال از وی گریخت |
ضعفِ سَر بیند از آن و تَن پلید | آه از آن نقشِ پدیدِ ناپدید |
مرغ بر بالا و زیر، آن سایهاش | میدَوَد بر خاک پرّان، مرغ وش |
ابلهی صیّادِ آن سایه شود | میدَوَد چندان، که بیمایه شود |
بیخبر کآن عکسِ آن مرغِ هواست | بیخبر که اصل آن سایه کجاست |
تیر اندازد به سوی سایه او | ترکشش خالی شود از جست و جو |
ترکشِ عمرش تهی شد، عمر رفت | از دویدن در شکارِ سایه تفت |
سایه یزدان چو باشد دایهاش | وارَهاند از خیال و سایهاش |
سایه یزدان، بُوَد بندهٔ خدا | مرده او زین عالم و زندهٔ خدا |
دامن او گیر زوتر، بیگمان | تا رهی در دامن آخر زمان |
کَیفَ مَدَّ الظِّلَّ، نقش اولیاست | کو دلیل نور خورشید خداست |
اندر این وادی مرو بی این دلیل | «لا اُحِبُّ الآفِلین» گو، چون خلیل |
رو ز سایه آفتابی را بیاب | دامن شه شمس تبریزی بتاب |
ره ندانی جانب این سور و عُرس | از ضیاءُ الحق حسامالدّین بپرس |