بشنو

محتوای مثنوی

  • فهرست مثنوی

  • انتخاب موضوع

عنوان شعر
عنوان شعر
آدرس سایت
بردن پادشاه آن طبیب را بر سر بیمار تا حال او را ببیند
102
چون گذشت آن مجلس و خوانِ کرم دست او بگْرفت و برد اندر حرم
قصّه رنجور و رنجوری بخواند بعد از آن در پیشِ رنجورش نشاند
رنگِ روی و نبض و قاروره بدید هم علاماتش هم اسبابش شنید
گفت: «هر دارو که ایشان کرده‌اند آن عمارت نیست، ویران کرده‌اند
بی‌خبر بودند از حال درون اَسْتَعیذُ  اللّهَ  مِمَّا  یَفتَرون»
107
دید رنج و کشف شد بر وی نهفت لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت
رنجش از صفرا و از سودا نبود بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کاو زارِ دل است تن خوش است و او گرفتارِ دل است
عاشقی پیداست از زاریّ دل نیست بیماری چو بیماریّ دل
111
علّتِ عاشق ز علّت‌ها جداست عشق اصطرلابِ اسرارِ خداست
عاشقی گر زین سر و گر زآن سر است عاقبت ما را بدآن سر رهبر است
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم، خجل باشم از آن
گرچه تفسیرِ زبان روشنگر است لیک عشقِ بی‌زبان روشن‌تر است
چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت شرحِ عشق و عاشقی هم عشق گفت
117
آفتاب  آمد  دلیلِ  آفتاب گر دلیلت باید، از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی می‌دهد شمس هر دم نورِ جانی می‌دهد
سایه خواب آرد تو را همچو سَمَر چون برآید شمس، اِنْشقَّ  الْقَمَر
120
خود غریبی در جهان چون شمس نیست شمسِ جان باقیی کِش اَمْس نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد می‌توان هم مثلِ او تصویر کرد
شمسِ جان کاو خارج آمد از اثیر نَبْوَدَش در ذهن و در خارج نظیر
در تصوّر ذات او را  گُنج  کو؟ تا در  آید در تصوّر مثلِ او؟
124
چون حدیثِ روی شمس‌الدّین رسید شمسِ چارم آسمان سر در کشید
واجب آید چون که آمد نامِ او شرح کردن رمزی از اِنعامِ  او
این نفَس جان دامنم بر تافته‌ست بوی پیراهانِ یوسف یافته‌ست
کز برای حقِّ صحبت سال‌ها بازگو حالی از آن خوش حال‌ها
تا زمین و آسمان خندان شود عقل و روح و دیده صد چندان شود
128
« لا تُکَلِّفنی!  فَاِنّی  فی الفَنا کَلَّتْ اَفهامی فَلا اُحصِی ثَنا
کُلُّ شَیء قالَهُ  غَیرُالمُفِیق اِنْ تَکَلَّفْ اَوْ تَصَلَّفْ،  لا یَلیق
من چه گویم؟ یگ رگم هشیار نیست! شرحِ آن یاری که او را یار نیست؟
شرحِ این هجران و این خونِ جگر این زمان بگذار تا وقتِ دگر »
132
قالَ: « اَطْعِمنی!  فَاِنّی  جایعُ وَاعْتَجِل! فالوَقتُ سَیفُ قاطِعُ
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق! نیست فردا گفتن از شرطِ طریق
تو مگر خود مردِ صوفی نیستی؟ هست را از نسیه خیزد نیستی »
136
گفتمش: « پوشیده خوشتر سِرِّ  یار خود تو در ضمنِ حکایت گوش دار
خوشتر آن باشد که سِرِّ دلبران گفته آید در حدیثِ  دیگران »
گفت: «مکشوف و برهنه، بی غُلول بازگو دفعم مده ای بوالفضول!
پرده بردار و برهنه گو که من می‌نخسبم با صنم با پیرهن»
140
گفتم: «ار عُریان شود او در عِیان نه تو مانی، نه کنارت، نه میان
آرزو می‌خواه، لیک اندازه خواه برنتابد کوه را یک برگِ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت اندکی گر پیش آید، جمله سوخت
فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی بیش از این از شمس تبریزی مگوی»
این ندارد آخِر،  از  آغاز  گوی رو  تمامِ این حکایت  باز  گوی