بشنو

کاش زودتر بیدار می‌شدی!

کسی که بیدار شده است گویی ضربه‌ای به سرش خورده و حالش عوض شده است! از اینکه می‌بیند مردم اینقدر در خیابان‌ها و مغازه‌ها و خانه‌هایشان مشغول کارهای دنیایی‌شان هستند تعجب می‌کند!! او می‌بیند که حقیقت این نیست! او می‌بیند که داستان چیز دیگری است! مردم دنبال چه هستند؟! تا وقتی بچه بودی با یک ماشین اسباب بازی مشغول بودی! اکنون که مرد بزرگی شدی با یک ماشین بزرگتر مشغول شدی! عشق تو این است که ماشین بزرگتر و بهتری داشته باشی! با بچگی خودت فرقی نکردی!

این عشقی کودکانه ‌است. یک دختر بچه تا وقتی که بچه است به عروسک خودش عشق می‌ورزد و هنگاهی که بزرگ شد به بچه واقعی خود مشغول می‌شود و به آن عشق می‌ورزد. خوشحالی یک آدم بزرگ با خوشحالی یک بچه فرقی ندارد. بچه خانه‌ای با گِل درست می‌کند و با همان خوشحال است و بعد بزرگ می‌شود و خانه‌ای بسیار بزرگتر با آهن و سیمان و همان گِل درست می‌کند و با آن خوشحال است. آدم‌های بزرگ خوشحالی‌ها و غم های کودکانه دارند. فقط خانه آدم بزرگ، بزرگتر است و ماشین آدم بزرگ، بزرگتر است ولی در اصل ماجرا فرقی ایجاد نشده است. اندازه فرق می‌کند وگرنه عشق‌ها کودکانه است. لذت‌ها کودکانه است. غم‌ها کودکانه است. غم و شادی و لذت از یک سِنخ است.

سالک وقتی به مقام بیداری برسد تعجب می‌کند از اینکه مردم به چیزهایی خوش هستند که کودکان هم به همان چیزها خوشحال هستند. از همان چیزهایی لذت می‌برند که کودکان هم از همان چیزها لذت می‌برند. یکمرتبه حقیقتی را می‌فهمی که انسان این نیست و نباید اینگونه باشد و داستان چیز دیگری است. این سالک وقتی در خیابان راه می‌رود می‌بیند در میان کودکان زندگی می‌کند!

اینجاست که یک غم شدیدی انسان را فرامی‌گیرد که خدایا پس کو؟ کجاست؟!

اینها که همان عوالم کودکانه است فقط بزرگتر شده است! آن بچه کوچک چند جعبه برمی‌دارد مقداری نخود و لوبیا در آن می‌ریزد و این را مغازه خودش می‌داند. آن آدم بزرگ هم جعبه‌های بزرگتری دارد و مقدار بیشتری حبوبات و سبزیجات دارد و این را مغازه خودش می‌داند. آن کودک دبستانی با خوشحالی کارنامه خودش را می‌آورد که من قبول شدم و آن آدم بزرگ هم با خوشحالی مدرک دکتری خودش را می‌آورد که قبول شدم. دکتر شدم. خوشحالی هر دو از یک سنخ است.

اینجا است که دردی تو را فرامی‌گیرد وقتی می‌بینی بزرگ‌ها هم دنبال کارهای بچه‌ها هستند!

دردی تو را فرامی‌گیرد و این درد تو را به خلوت می‌برد. این درد مقدمه زایش روح است.

زین طلب بنده به کوی تو رسید درد مریم را به خرما بُن کشید

هر زایشی با درد همراه است.

آن زن باردار وقتی در مجلس عروسی است و درد زایمان او را فرا می‌گیرد اول کاری که می‌کند از آن مجلس خارج می‌شود و به خلوت می‌رود و بعد دنبال یک ماما است تا زایش او را آسان کند. دیگر نمی‌خواهد در آن جمع باشد. دردی که انسان را به خلوت بکشاند درد زایش است. هر گاه دردی در تو ایجاد شد که از مردم بریدی و دیگر از در جمع بودن خوشت نیامد بدان که این درد زایش است. دردی در تو ایجاد شد که تو را از میان انسانها بیرون می‌برد بدان که این درد مبارکی است و این درد تو را به خلوت می‌کشاند.

و این درد است که انسان را به فکر می‌کشاند.

شبانه روز فکر می‌کند که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟!

روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود؟! به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم؟!
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم

 

اینجا است که انسان به فکر می‌افتد که پس من این نیستم!

مردم کارهای بچگانه می‌کنند ولی من دیگر نمی‌خواهم آن کارها را بکنم!

این تفکر و این به خلوت رفتن و در خلوت تفکر کردن به همین مسایل و این فکرهایی که مثل خوره به جانش می‌افتد که آخر من برای چه در این دنیا زندگی می‌کنم؟! این تفکر است که اگر به جان تو افتاد در اثر گذشت زمان پنجره‌های قلب تو را باز می‌کند. این تفکر مبارکی است. این تفکری فیلسوفانه نیست که فقط درب‌های عقل را باز می‌کند اما قلب همچنان بسته است!

ولی آن تفکری که نتیجه یک درد روحانی است درب‌های قلب را باز می‌کند. وقتی قلب باز شد، میوه این فکر، ذکر است. یادت می آید! این فکر آنقدر به لایه‌های باطنی انسان فشار می‌آورد که تمام آن حجاب‌ها و رسوبات روی قلب را می‌شکند و همه را از بین می‌برد و در اثر شکسته شدن اینها یکمرتبه پنجره قلب باز می‌شود. این فکری است که انسان را در یک تضاد و جنگ درونی می‌آورد که بالاخره چه می‌شود؟! داستان چه است؟ من عمری را مثل بچه‌ها زندگی کرده‌ام؟! لذت‌های من کودکانه بود و هست، شادی‌های من کودکانه بود و هست، غم های من کودکانه بود و هست، دنبال خواسته‌های کودکانه می‌روم. پس چه؟ آخر کار چه می‌شود؟ عمر من گذشت و دائم دنبال خواسته های کودکانه بودم؟ ماشین کوچک ماشین بزرگ، خانه کوچک، خانه بزرگ و …

 

این درد انسان را می‌کُشد! انسان را در یک تضاد می‌اندازد! در یک جنگ درونی و در یک تضاد آنقدر بر انسان فشار می‌آورد بالاخره حجاب‌ها شکسته می‌شود. پرده‌ها دریده می‌شود و قلب باز می‌شود.

 

عاشق شده‌ای ای دل!‌ سودات مبارک باد! از کون و مکان جستی! آنجات مبارک باد!

 

وقتی قلب به روی عالم ملکوت باز شود برکات مبارکی دارد. تو ملکوت را شهود می‌کنی و بسیاری از حقایقی که در زمانی که همانجا بودی آنها را می‌دانستی، دوباره به یاد می‌آوری!

توضیح گردآورنده مطالب: چیزهایی که قبلا می‌دانستی را دوباره می‌بینی و به یاد می‌آوری. بنابراین اینجا دیگر ذره‌ای شک و تردید در تو نخواهد بود نسبت به چیزی که می‌بینی! اینها حقایقی است که برای میلیون‌ها سال تو می‌دانستی و اکنون دوباره آنها را می‌بینی. مگر می‌شود شک باشد و یقین و ایمان نباشد؟ تو چیزی را می‌بینی که میلیون‌ها سال آن را می‌دانسته‌ای و اکنون دوباره آن را به یاد می‌آوری. شک و تردید در این مقام هرگز راهی نخواهد داشت.

 

در اینجا عشق و محبّت به سوی انسان می‌آید.

تو عاشق ملکوت می‌شوی، عاشق آن موجود ملکوتی که خداست می‌شوی.

محبّت او به دل تو وارد می‌شود و اینجاست که دیگر عبادت تو عاشقانه است.

 

مردم در خواب هستند! وقتی بمیرند بیدار می شوند! بیدار شوید قبل از اینکه بیدارتان کنند. اگر عزرائیل انسان را بیدار کند خیلی سخت است و خیلی بهتر است انسان خودش در همین دنیا بیدار شود.

جمله‌ای که انسان در آخرت می گوید که: «ای وای من! در دنیا نزد خدا بودم ولی به سمت دنیا رفتم و خودم را ضایع کردم! یکدفعه انسان از خواب بیدار می شود و می فهمد که عمری را ضایع کرده است! عمری را هدر داده است! اگر کسی این جمله را در این دنیا بگوید یعنی بیداری برای او به وجود آمده است و بیدار شده است. عارف در همین دنیا از خواب بیدار می‌شود.

 

حال عارف این بود بی خواب هم گفت ایزد: «هُمْ رُقُودٌ» زین مَرَم
خفته از احوال دنیا روز و شب چون قلم در پنجه تقلیب  رب

 

از آثار بیداری این است که انسان متوجه می شود اینجوری نیست که من در این دنیا زندگی می کنم و یک خدا هم در جای دیگری است! متوجه می شود خداوند وجود خودم است. خدا باطن این دنیاست بلکه ظاهر این دنیاست. هر جا که نگاه می کنی با خدا مواجه هستی. برای همین می‌گوید:  «وا اسفا در دنیا در کنار خدا بودم ولی نفهمیدم!»

 

هر که بیدار است، او در خواب‌تر هست بیداریش از خوابش بَتَر
چون به حق بیدار نبود جان ما هست بیداری، چو در بندان ما

 

انسان در اثر این بیداری هم خود شناسی‌اش عوض می شود و هم خداشناسی و هم جهان شناسی او دگرگون می‌شود. اگر کسی به مقام بیداری رسید یعنی به اولین مرتبه نور رسیده است. اگر انسان از خواب بیدار شود می فهمد که باید مسیرش را عوض کند. مسیرش را از مدرسه و دانشگاه و … به سمت آن نور تغییر میدهد. باید در درون خودش یک حرکتی را شروع کند و برود تا به آن نور درون برسد. در مدرسه و دانشگاه به تو علم می دهند پول می دهند ولی نور نمی دهند! منبع نور در درون تو است.

 

وقتی حضرت مرگ می‌آید تا جان انسان را ببرد زجر بسیار باید بکشی چرا که همه این تعلقاتی که به جسم خودت، مقام خودت، کار، فرزند، مغازه، پول و خلاصه همه اینها را می خواهند یک دفعه از او بگیرد و این بسیار سخت است و چنین انسانی در هنگام مرگ زجر می‌کشد.

پس بهتر است تا زنده هستی خودت همه این تعلقات را رها کنی. بهتر است در همین دنیا یک دفعه یک ضربه‌ای به سرت بخورد و یکدفعه بیدار بشوی و بفهمی چه خبر است! از همین جا باید به فکر ادامه زندگی در دنیای دیگر باشی. اینجا جایی است که تو امکان داری زندگی بعدی را برای خودت ساده کنی و زندگی خوبی برای خودت بسازی. به قول معروف توشه راه را از اینجا باید برداری.

بیداری یعنی اینکه همین چیزهایی که می دانی را با قلب خودت درک کنی. تو خودت می دانی که آخرش هیچ است همه را باید بگذاری و بروی ولی هنوز این حقیقت به قلب تو وارد نشده است. اگر همین هیچ و پوچ بودن دنیا به قلب کسی وارد شود بیدار می‌شود. وقتی بروی به دنیای دیگر و زندگی واقعی خودت را آنجا شروع کنی به میزان نوری که با خودت از اینجا کسب کرده‌ای به تو چیزی می دهند.

 

والعصر، انَّ الانسان لفی خُسر

قسم به زمان که انسان در زیان است! یعنی اینکه اگر تو شش ماه یا چند سال رفتی کار کردی و مقداری پول جمع کردی یا یک خانه جدید خریدی یعنی تو در زیان بوده‌ای عزیزم! قسم به زمان که انسان در زیان است یعنی اینکه قسم به زمان که تو این شش ماه یا چند سال را که می توانستی به سمت نور حرکت کنی و می‌توانستی در درون خودت نورانیت کسب کنی را از دست دادی و یک خانه جدید خریدی و زیان کردی!

تو خوب می‌دانی که همه اینها را باید بگذاری و بروی و مردم همه اینها را می دانند ولی بیداری یعنی اینکه این حقیقت را با «قلب» خودش «درک» کند نه که با «عقل بداند». تو می دانی ولی هنوز درک درونی نکرده‌ای و تو واقعا در زیان هستی! هر یک روزی که در خواب هستی و نمی دانی که چگونه و از کدام راه می توانی به سمت نور حرکت کنی در زیان هستی!

اگر بیدار شوی می‌گویی عجب!‌ پس من برای هیچ و پوچ دارم می دوم؟! بیداری زمانی برای تو اتفاق می‌افتد که این مفهوم وارد قلب تو بشود. اینکه انتهای زندگی تو در این دنیا مرگ است و باید هر چه کسب کرده‌ای را رها کنی و بروی را همه می‌دانند. اگر این مفهوم به قلب تو وارد شود از خواب بیدار می‌شوی.

مردم در خواب هستند، وقتی بمیرند تازه بیدار می شوند! وقتی بمیرند آن بُعد جسمانی از ایشان گرفته می‌شود، بعد مکان گرفته شود، بعد حیوانی گرفته می‌شود. هستند کسانی که پس از مرگ هم تا مدت زیادی در برزخ همچنان فکر می کنند در دنیا زندگی می‌کنند! آنقدر آن بُعد حیوانی و جسمانی در ایشان قوی است که حتی مرگ هم نتوانسته است بعد جسمانی ایشان را بگیرد و ایشان تا مدت زیادی پس از مرگ همچنان در این دنیای جسمانی زندگی می کنند! یعنی خواب آنقدر سنگین است که حتی ضربات سنگین مرگ هم  نتوانسته‌ است او را از خواب بیدار کند! واقعا جای ترس دارد! نکند ما هم اینگونه باشیم!

ما خیال می‌کنیم که زنده‌ایم! چون «من» یعنی «روح»، وقتی روح مرده است یعنی من مرده‌ام! ما خیال می‌کنیم زنده‌ایم! در واقع ما مرده‌ایم! ما خیال می‌کنیم حیات داریم و زنده هستیم! این مرده بودن ما زمانی آشکار می‌شود که قبرها شکافته می‌شود. قبر چیست؟ قبر همین وجود دنیایی است که ما در زیرش مدفون شده‌ایم. روزی که آن زنده به گورها را از قبر بیرون می‌کشند و می‌گویند به کدامین گناه این انسان بدبخت تو را کشت و در زیر وجود دنیایی خودش تو را دفن کرده است. تو را دفن کرده است و روی تو کلی چیزهای دنیایی مثل شرکت و خانه و ماشین و سکه و دلار و زن و بچه و اینها ریخته است.

یعنی تو را انداخت در ته چاه طبیعت و روی تو هم آنقدر دنیا ریخت، مقام ریخت، پول ریخت، شهرت ریخت، ماشین ریخت، خانه ریخت، یک خانه، دو خانه، سه خانه و … و تو زیر همه اینها مدفون شده‌ای. این انسان را از ته چاه بیرون می‌کشند و می‌گویند به کدامین گناه روح را اینجا دفن کردی؟! تو که یک موجود لطیف الهی بودی! نفخه الهی بودی! به چه گناهی این انسان بیچاره تو را کشت و در زیر همه این امور دنیایی تو را دفن کرد.

اگر انسان به مقام بیداری برسد اولین نسیم های حیات به او وزیدن می کند. وقتی این نور بر قلب ما تابید تازه می توانیم بگوییم این قلب زنده شد و این مرحله نقطه اتصال انسان با خدا است. وقتی این نور به قلب انسان تابید انسان از طریق این نور می‌تواند به خدا متصل شود. وقتی من بفهمم که رابطه من با خدا قطع است این یعنی بیدار شدن! من خواب بودم و بیدار شوم و بفهمم که رابطه من با خدا قطع است. رابطه انسان با خدا یک رابطه نوری است. قلب انسان باید مانند آینه‌ای آن شعاع نوری را از خدا دریافت کند.

کسی که بیدار می‌شود متوجه نعمت های خداوند می‌شود و می‌فهمد که چقدر نعمت های خدا زیاد هستند و او نمی تواند حتی آنها بشمارد و می فهمد که من در میان نعمت های خدا غرق بودم. نعمت چیست؟ تسهیلات و امکاناتی که می تواند انسان را به مقصد خودش برساند. چیزهایی که انسان را برای رسیدن به مقصد یاری می کنند نعمت هستند. مثلا برای یک نجار که می خواهد صندلی بسازد ، چوب و چسب و اینها نعمت است. شکر نعمت چیست؟ استفاده از این امکانات برای رفتن به سمت مقصد شکر نعمت است. شکر نعمت این است که آن نجار با این نعمتها صندلی را بسازد که هدف و مقصد بود. مثلا اگر کسی بخواهد برود تهران پول لازم دارد، این پول نعمت است. اگر خرج تهران رفتن کند می شود شکر نعمت ولی اگر صرف چیز دیگری کند می شود کفر نعمت.

کسی که بیدار می‌شود، متوجه می شود که من زبانم را و گوشم را مدتها صرف اموری بی ارزش کرده‌ام که من را به خدا نزدیک نمی‌کند. این چشم روزی از انسان گرفته می شود، تو آیا این چشم را برای درک معرفت الهی استفاده کردی یا در راه دنیا آن را صرف کردی؟ در چه راهی این گوش تو سنگین شد؟ در چه راهی این دندان ها ریخت؟ در چه راهی این چشم کم سو شد؟ در چه راهی این معده بی توان شد؟ وقتی انسان به مقام بیداری می رسد متوجه می شود که این نعمت های فراوانی که خداوند به من داد اینها همه را من تلف کردم و در راه بیهوده و بازیچه صرف کردم! و دیگر از این به بعد آیا فرصتی برای من مانده باشد یا نه؟ من آیا طلوع خورشید روز بعد را می بینم یا خیر؟

النَّاسِ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا  مردم خواب هستند! هنگامی که بمیرند، بیدار می‌شوند!

2 پاسخ به “کاش زودتر بیدار می‌شدی!”

  1. آرش گفت:

    کاش زودتربیدارمیشدی ..

    https://youtu.be/7knilVQ6OQE

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *