شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست
گفت: جانِ هر دو در دستِ شماست
جانِ من سهل است، جانِ جانم اوست
دردمند و خستهام، درمانم اوست
هر که درمان کرد مر جانِ مرا
برد گنج و دُر و مَرجانِ مرا
جمله گفتندش که: «جانبازی کنیم
فهم گِرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیحِ عالمیست
هر اَلَم را در کفِ ما مرهمیست»
«گر خدا خواهد» نگفتند، از بَطَر
پس، خدا بنمودشان عَجز بَشَر
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان گُرگ خر را در ربود
کوزه بودش، آب مینامد به دست
آب را چون یافت، خود کوزه شکست
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مُردهای
چون نباشد عشق را پَروای او
او چو مرغی ماند بیپَر، وایِ او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نورِ یارم پیش و پس؟
عشق خواهد کین سخن بیرون بُوَد
آینه غمّاز نبود، چون بُوَد؟
آینهت دانی چرا غمّاز نیست؟
زآن که زِنگار از رُخَش مُمتاز نیست
جسمِ خاک از عشق بر افلاک شد
کوه، در رقص آمد و چالاک شد
عشقْ، جانِ طور آمد، عاشقا !
طورْ مست و خَرَّ موسی صَاعِقا
با لبِ دمسازِ خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد، گرچه دارد صد نوا
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس ز بلبل سرگذشت
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیبْ کلّی پاک شد
شاد باش ای عشقِ خوش سودای ما
ای طبیب جمله علّتهای ما
ای دوای نَخوت و ناموسِ ما
ای تو افلاطون و جالینوسِ ما
بند بُگسل، باش آزاد ای پسر!
چند باشی بندِ سیم و بندِ زر؟
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گُنجد؟ قسمتِ یک روزهای
کوزه چشمِ حریصان پُر نشد
تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد
در غمِ ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو: رو، باک نیست!
تو بمان، ای آن که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی، ز آبش سیر شد
هر که بی روزیست، روزش دیر شد
در نیابد حالِ پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید، والسّلام!
آتش است این بانگِ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد!
آتشِ عشق است کاندر نی فتاد
جوششِ عشق است کاندر می فتاد
نی حریفِ هر که از یاری بُرید
پردههایش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تِریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی، حدیثِ راهِ پر خون میکند
قصّههای عشقِ مجنون میکند
محرمِ این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
من برای هر جمعیّتی از مردم نالیدهام. من برای مردمی از خوش حالان و برای مردمی از بد حالان ناله سر دادهام. من برای هر جمعیّتی ناله سر دادهام ولی هر کس مطابق ظَنّ و گمان خود یار من شد و هیچکس واقعا از درون من اسرار من را جستجو نکرد! هیچ کس اسرار واقعی من را نَجُست و هر کسی مطابق وهم و گمان خودش با من یار شد! اگر چشم و گوش تو نور داشته باشد خواهی دانست که سِرِّ من همان ناله من است و اسرار من از نالههای من دور نیست.
من برای مردم و دستههای زیادی از بدحالان و خوشحالان ناله کردهام. هیچ کس اسرار من را از درون من نجُست و هر کسی با ظن و گمان خودش یار من شده است. اگر چشم و گوش آن نور را داشته باشد اسرار را از آواز من میشنود و میبیند که سّرِ من از ناله من […]
در غم ما روزها میآیند و میروند و روز ما با سوز و گداز در غم هجران تو همراه است. در این غم روزها میآیند و میروند و چه باک از این آمدن و رفتن وقتی تو با ما هستی. تو ای پاک، با ما بمان و تا وقتی تو با ما هستی ترسی از آمدن و رفتن روزها نداریم.
فقط ماهی است که همواره در دریا هست و هرگز از دریا سیر نمیشود و در واقع بدون دریا نمیتواند زندگی کند. هر کس غیر از ماهی از این آب سیر میشود و هر که این آب بیکران معرفت و این شراب طهور روزی او نیست، روزش دیر شد! هرگز هیچ انسانی خام حال پخته را درک نمیکند و بهتر است سخن را کوتاه کنیم.