بشنو
دل بدو دادند ترسایان تمام | خود چه باشد قوّتِ تقلیدِ عام |
در درون سینه مِهرش کاشتند | نایبِ عیسیش میپنداشتند |
او به سِرّ، دجّالِ یک چشم لعین | ای خدا ! فریادرس، نِعم المُعین |
صدهزاران دام و دانهست ای خدا | ما چو مرغان حریص بینوا |
دم به دم ما بسته دام نویم | هر یکی، گر باز و سیمرغی شویم |
میرهانی هردمی ما را و باز | سوی دامی میرویم، ای بینیاز |
ما در این انبار گندم میکنیم | گندم جمعآمده گُم میکنیم |
مینیندیشیم آخر ما به هوش | کین خلل در گندم است از مکر موش |
موش تا انبار ما حفره زدهست | وز فنش انبار ما ویران شدهست |
اول ای جان دفع شرّ موش کن | وآنگهان در جمع گندم جوش کن |
بشنو از اخبار آن صدرُالصّدور: | لا صلواةَ تَمَّ اِلّا بِالْحُضُور |
گر نه موشی دزد در انبار ماست | گندمِ اعمال چل ساله کجاست؟ |
ریزه ریزه صدقِ هر روزه چرا | جمع میناید در این انبار ما؟ |
بس ستاره آتش از آهن جَهید | و آن دل سوزیده پذرُفت و کشید |
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان | مینهد انگشت بر استارگان |
میکُشد استارگان را یَک به یَک | تا که نفروزد چراغی از فلک |
گر هزاران دام باشد در قدم | چون تو با مایی نباشد هیچ غم |
چون عنایاتت بود با ما مقیم | کی بود بیمی از آن دزد لئیم؟ |
هر شبی از دام تن ارواح را | میرهانی، میکَنی الواح را |
میرهند ارواح هر شب زین قفس | فارغان، نه حاکم و محکوم کس |
شب ز زندان بیخبر زندانیان | شب ز دولت بیخبر سلطانیان |
نه غم و اندیشه سود و زیان | نه خیال این فلان و آن فلان |
حال عارف این بود بی خواب هم | گفت ایزد: «هُمْ رُقُودٌ» زین مَرَم |
خفته از احوال دنیا روز و شب | چون قلم در پنجه تقلیب رب |
آن که او پنجه نبیند در رقم | فعل پندارد به جنبش از قلم |
شمهیی زین حال عارف وانمود | عقل را هم خوابِ حسّی در ربود |
رفته در صحرایِ بیچون جانشان | روحشان آسوده و ابدانشان |
وز صفیری باز دام اندرکشی | جمله را در داد و در داور کشی |
چون که نور صبحدم سر برزند | کرگسِ زرّین گردون پرزند، |
فالقُ الاَصباح، اسرافیل وار | جمله را در صورت آرد زآن دیار |
روحهای منبسط را تن کند | هر تنی را باز آبستن کند |
اسپ جان را میکند عاری ز زین | سرّ «اَلنَّومُ اَخُ الْمَوْت» است این |
لیک بهر آن که روز آیندباز | برنهد بر پایشان بندِ دراز |
تا که روزش واکَشد زآن مرغزار | وز چراگاه آردش در زیر بار |
کاش چون اصحاب کهف این روح را | حفظ کردی، یا چو کشتی نوح را |
تا از این طوفان بیداری و هوش | وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش |
ای بسا اصحاب کهف اندر جهان! | پهلوی تو، پیش تو هست این زمان! |
یار با او، غار با او در سرور | مُهر بر چشم است و بر گوشت! چه سود! |