بشنو

محتوای مثنوی

  • فهرست مثنوی

  • انتخاب موضوع

عنوان شعر
عنوان شعر
آدرس سایت
قصه دیدن خلیفه لیلی را
410
گفت لیلی را خلیفه کآن تویی! کز تو مجنون شد پریشان و غوی؟!
از دگر خوبان تو افزون نیستی! گفت: «خامُش! چون تو مجنون نیستی»
412
هر که بیدار است، او در خواب‌تر هست بیداریش از خوابش بَتَر
چون به حق بیدار نبود جان ما هست بیداری، چو در بندان ما
414
جان همه روز از لگدکوب خیال وز زیان و سود، وز خوف زوال
نی صفا می‌ماندش، نی لطف و فَر نی به سوی آسمان راه سفر
خفته آن باشد، که او از هر خیال دارد اومید و کند با او مَقال
417
دیو را چون حور بیند او به خواب پس ز شهوت ریزد او با دیو آب
چون که تخم نسل را در شوره ریخت او به خویش آمد، خیال از وی گریخت
ضعفِ سَر بیند از آن و تَن پلید آه از آن نقشِ پدیدِ ناپدید
420
مرغ بر بالا و زیر، آن سایه‌اش می‌دَوَد بر خاک پرّان، مرغ وش
ابلهی صیّادِ آن سایه شود می‌دَوَد چندان، که بی‌مایه شود
بی‌خبر کآن عکسِ آن مرغِ هواست بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست
تیر اندازد به سوی سایه او ترکشش خالی شود از جست و جو
ترکشِ عمرش تهی شد، عمر رفت از دویدن در شکارِ سایه تفت
425
سایه یزدان چو باشد دایه‌اش وارَهاند از خیال و سایه‌اش
سایه یزدان، بُوَد بندهٔ خدا مرده او زین عالم و زندهٔ خدا
دامن او گیر زوتر، بی‌گمان تا رهی در دامن آخر زمان
428
کَیفَ مَدَّ الظِّلَّ، نقش اولیاست کو دلیل نور خورشید خداست
اندر این وادی مرو بی این دلیل «لا اُحِبُّ الآفِلین» گو، چون خلیل
رو ز سایه آفتابی را بیاب دامن شه شمس تبریزی بتاب
ره ندانی جانب این سور و عُرس از ضیاءُ الحق حسام‌الدّین بپرس