بشنو

محتوای مثنوی

  • فهرست مثنوی

  • انتخاب موضوع

عنوان شعر
عنوان شعر
آدرس سایت
فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر
187
شه فرستاد آن طرف یک دو رسول حاذقان و کافیانِ بس عُدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر پیشِ آن زرگر ز شاهنشه بشیر
کای لطیف استادِ کامل معرفت فاش اندر شهرها از تو صفت
نک فلان شه از برای زرگری اختیارت کرد،   زیرا  مهتری
اینک این خلعت بگیر و زرّ و سیم چون بیایی، خاص باشی و ندیم
192
مرد مال و خلعتِ بسیار دید غرّه شد، از شهر و فرزندان بُرید
اندر آمد شادمان در راه مرد بی‌خبر کآن شاه قصدِ جانْش کرد
اسبِ تازی بر نشست و شاد تاخت خون‌بهای خویش را خلعت شناخت
ای شده اندر سفر با صد رضا خود به پای خویش تا سوء القضا
در خیالش مُلک و عزّ و مهتری گفت عزرائیل: «رَو، آری، بَری !»
197
چون رسید از راه آن مردِ غریب اندر آوردش به پیشِ شه طبیب
سوی شاهنشاه بردندش به ناز تا بسوزد بر سرِ شمعِ طراز
شاه دید او را، بسی تعظیم کرد مخزنِ زر را بدو تسلیم کرد
200
پس حکیمش گفت کای سلطانِ مِه آن کنیزک را بدین خواجه بده
تا کنیزک در وصالش خوش شود آبِ  وصلش دفعِ  آن  آتش  شود
شه  بدو  بخشید  آن  مَه‌روی  را جفت کرد آن هر دو صحبت‌جوی را
مدت شش ماه می‌راندند کام تا به صحّت آمد آن دختر تمام
204
بعد از آن از بهرِ او شربت بساخت تا بخورد و پیش دختر می‌گداخت
چون ز رنجوری جمالِ او نماند جانِ  دختر  در  وبالِ  او نماند
چون که زشت و ناخوش و رخ‌زرد شد اندک اندک  در  دلِ  او  سرد  شد
207
عشق‌هایی کز پی رنگی بُوَد عشق نَبوَد، عاقبت ننگی بُوَد
کاش کآن هم ننگ بودی یکسری تا نرفتی بر وی آن بد داوری
209
خون دوید از چشمِ همچون جوی او دشمنِ جانِ وی آمد روی او
دشمن  طاووس  آمد  پرِ   او ای بسی شه را  بکشته فرّ  او
گفت: من آن آهوَم کز نافِ من ریخت این صیّاد خونِ صافِ من
ای من آن روباهِ صحرا کز کمین سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخمِ پیلبان ریخت خونم از برای استخوان
214
آن که کشته‌ستم پی مادونِ من می‌نداند که نخسبد خونِ من؟
بر من است امروز، و فردا بر وی است خونِ چون من کس چنین ضایع کی است؟
گر چه دیوار افکند سایه‌ی دراز بازگردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعلِ ما ندا سوی ما  آید  نداها  را  صَدا
این بگفت و رفت در دم زیر خاک آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زان که عشق مردگان پاینده نیست زان که مرده سوی ما آینده نیست
220
عشق زنده در روان و در بَصَر هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر
عشق آن زنده گزین، کو باقی است کز شراب جان فزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جمله انبیا یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو: «ما را بدآن شه بار نیست» با  کریمان  کارها  دشوار نیست