بشنو
شه فرستاد آن طرف یک دو رسول | حاذقان و کافیانِ بس عُدول |
تا سمرقند آمدند آن دو امیر | پیشِ آن زرگر ز شاهنشه بشیر |
کای لطیف استادِ کامل معرفت | فاش اندر شهرها از تو صفت |
نک فلان شه از برای زرگری | اختیارت کرد، زیرا مهتری |
اینک این خلعت بگیر و زرّ و سیم | چون بیایی، خاص باشی و ندیم |
مرد مال و خلعتِ بسیار دید | غرّه شد، از شهر و فرزندان بُرید |
اندر آمد شادمان در راه مرد | بیخبر کآن شاه قصدِ جانْش کرد |
اسبِ تازی بر نشست و شاد تاخت | خونبهای خویش را خلعت شناخت |
ای شده اندر سفر با صد رضا | خود به پای خویش تا سوء القضا |
در خیالش مُلک و عزّ و مهتری | گفت عزرائیل: «رَو، آری، بَری !» |
چون رسید از راه آن مردِ غریب | اندر آوردش به پیشِ شه طبیب |
سوی شاهنشاه بردندش به ناز | تا بسوزد بر سرِ شمعِ طراز |
شاه دید او را، بسی تعظیم کرد | مخزنِ زر را بدو تسلیم کرد |
پس حکیمش گفت کای سلطانِ مِه | آن کنیزک را بدین خواجه بده |
تا کنیزک در وصالش خوش شود | آبِ وصلش دفعِ آن آتش شود |
شه بدو بخشید آن مَهروی را | جفت کرد آن هر دو صحبتجوی را |
مدت شش ماه میراندند کام | تا به صحّت آمد آن دختر تمام |
بعد از آن از بهرِ او شربت بساخت | تا بخورد و پیش دختر میگداخت |
چون ز رنجوری جمالِ او نماند | جانِ دختر در وبالِ او نماند |
چون که زشت و ناخوش و رخزرد شد | اندک اندک در دلِ او سرد شد |
عشقهایی کز پی رنگی بُوَد | عشق نَبوَد، عاقبت ننگی بُوَد |
کاش کآن هم ننگ بودی یکسری | تا نرفتی بر وی آن بد داوری |
خون دوید از چشمِ همچون جوی او | دشمنِ جانِ وی آمد روی او |
دشمن طاووس آمد پرِ او | ای بسی شه را بکشته فرّ او |
گفت: من آن آهوَم کز نافِ من | ریخت این صیّاد خونِ صافِ من |
ای من آن روباهِ صحرا کز کمین | سر بریدندش برای پوستین |
ای من آن پیلی که زخمِ پیلبان | ریخت خونم از برای استخوان |
آن که کشتهستم پی مادونِ من | مینداند که نخسبد خونِ من؟ |
بر من است امروز، و فردا بر وی است | خونِ چون من کس چنین ضایع کی است؟ |
گر چه دیوار افکند سایهی دراز | بازگردد سوی او آن سایه باز |
این جهان کوه است و فعلِ ما ندا | سوی ما آید نداها را صَدا |
این بگفت و رفت در دم زیر خاک | آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک |
زان که عشق مردگان پاینده نیست | زان که مرده سوی ما آینده نیست |
عشق زنده در روان و در بَصَر | هر دمی باشد ز غنچه تازهتر |
عشق آن زنده گزین، کو باقی است | کز شراب جان فزایت ساقی است |
عشق آن بگزین که جمله انبیا | یافتند از عشق او کار و کیا |
تو مگو: «ما را بدآن شه بار نیست» | با کریمان کارها دشوار نیست |