بشنو

محتوای مثنوی

  • فهرست مثنوی

  • انتخاب موضوع

عنوان شعر
عنوان شعر
آدرس سایت
حکایت بقال و روغن ریختن طوطی در دُکان
249
بود بقّالی و وی را طوطیی خوش‌نوایی، سبز، گویا، طوطیی
بر دُکان بودی نگهبانِ دُکان نکته گفتی با همه سوداگران
در خطابِ آدمی ناطق بُدی در نوای طوطیان حاذق بُدی
خواجه روزی سوی خانه رفته بود در دکان طوطی نگهبانی نمود
گربه‌ای بر جَست ناگه در دکان بهرِ موشی، طوطیَک از بیمِ جان
جَست از سوی دکان، سویی گُریخت شیشه‌های روغنِ گُل را  بریخت
از سوی خانه بیامد  خواجه‌اش بر دکان بنشست، فارغ، خاجه‌وش
دید پر روغن دکان و جامه چرب بر سرش زد، گشت طوطی کَل ز ضرب
روزکی، چندی سخن کوتاه کرد مردِ بقّال از ندامت  آه  کرد
ریش برمی‌کَند و می‌گفت: «ای دریغ کآفتابِ نعمتم شد زیرِ میغ
دستِ من بشکسته بودی آن زمان که زدم من بر سر آن خوش زبان
260
هدیه‌ها می‌داد هر درویش را تا بیاید نطقِ مرغِ خویش  را
بعدِ سه روز و سه شب حیران و زار بر دکان بنشسته  بُد نومیدوار
می‌نمود آن مرغ را هر گون شگُفت تا که باشد اندر آید او به گفت
جَولَقیّی سربرهنه  می‌گذشت با سر بی‌مو، چو پشتِ طاس و طشت
آمد اندر گفت طوطی آن زمان بانگ بر درویش زد چون عاقلان
کز چه ای کَل ! با کَلان آمیختی؟ تو مگر از شیشه روغن ریختی؟
از قیاسش خنده آمد خلق را کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
267
کارِ پاکان را قیاس از خود مگیر گرچه مانَد در نبشتن شیر و شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد کم کسی ز اَبدالِ حقّ آگاه شد
همسری  با  انبیا  برداشتند اولیا  را همچو خود  پنداشتند
گفته: «اینک ما بشر، ایشان بشر ما و ایشان بسته خوابیم و خَور»
این  ندانستند  ایشان از عَمیٰ هست فرقی در میان بی‌مُنتهیٰ
272
هر دو گون زنبور، خوردند از محل لیک شد ز آن نیش و زین دیگر عسل
هر دو گون آهو، گیا خوردند و آب زین یکی سرگین شد و ز آن مُشکِ ناب
هر دو نَی خوردند از یک آبخَور این یکی خالی، و آن پر از شکَر
صد هزاران اینچنین اَشباه بین فرق‌شان هفتاد ساله راه بین
این خورَد گردد پلیدی زاو جدا آن خورَد، گردد همه نورِ خدا
این خورَد، زاید همه بُخل و حسد وآن خورَد،  زاید  همه  نورِ  احد
این زمینِ پاک و آن شوره‌ست و بد این فرشته‌ی پاک و آن دیو است و دَد
هر دو صورت گر به هم مانَد رواست آبِ تلخ و آبِ  شیرین  را  صفاست
جز که صاحب ذوق که شْناسد؟ بیاب او شناسد آبِ خوش از شوره آب
281
سحر را با معجزه کرده قیاس هر دو را بر مکر پندارد اساس
ساحران موسی از استیزه را برگرفته چون عصای او عصا
زین عصا تا آن عصا فرقی‌ست ژرف زین عمل تا آن عمل راهی شگرف
لعنةُ الله این عمل را در  قفا رحمةُ الله آن عمل را در  وفا
285
کافران اندر مِری بوزینه طبع آفتی آمد درونِ سینه طبع
هر چه مردم می‌کند، بوزینه هم آن کند کز مرد بیند دم به دم
او گمان برده که «من کردم چو او» فرق را کَی داند آن استیزه رو؟
این کند از امر و او  بهر  ستیز بر سرِ استیزه‌رویان خاک ریز!
آن منافق با موافق در نماز از  پی استیزه  آید نه نیاز
در نماز و روزه و حج و زکات با منافق، مومنان در بُرد و مات
مومنان را بُرد باشد عاقبت بر منافق مات اندر آخرت
گر چه هر دو بر سرِ یک بازی‌اند هر دو با هم مروَزی و رازی‌اند
هر یکی سوی مقامِ خود رود هر یکی بر وفقِ نامِ خود رود
294
مؤمنش خوانند، جانش خوش شود ور  منافق،  تیز و  پُرآتش  شود
نام او، محبوب از ذات وی است نام این، مبغوض از آفات وی است
میم و واو و میم و نون تشریف نیست لفظ «مؤمن» جز پی تعریف نیست
گر منافق خوانیش، این نام دون همچو گژدم می‌خَلد در اندرون
گر نه این نام اشتقاق دوزخ است پس چرا در وی مذاق دوزخ است
زشتی آن نام بَد، از حرف نیست تلخی آن آب بحر از ظرف نیست
حرف ظرف آمد، در او معنی چو آب بحر معنی،  عنده   ام الکتاب
300
بحر تلخ و بحر شیرین در جهان در  میانشان  برزخ    لایبغیان
وآنگه این هر دو ز یک اصلی روان برگذر زین هر دو، رو تا اصلِ آن
زرّ قلب و زرّ نیکو در عیار بی‌محک هرگز ندانی ز  اعتبار
هر که را در جان، خدا بنهد مِحک هر یقین را باز داند  او  ز  شک
304
در دهان زنده خاشاکی جهد آنگه آرامد که بیرونش نهد
در هزاران لقمه یک خاشاک خُرد چون درآمد، حس زنده پی ببرد
306
حس دنیا نردبان این جهان حس دینی نردبان آسمان
صحت این حس بجویید از طبیب صحت آن حس بجویید از حبیب
صحت این حس ز معموری تن صحت آن حس ز تخریب بدن
309
راه جان مر جسم را ویران کند بعد آن ویرانی، آبادان کند
کرد ویران خانه بهر گنج زر وز همان گنجش کند معمورتر
آب را ببرید و جو را پاک کرد بعد از آن در جو روان کرد آبِ خَورد
پوست را بشکافت و پیکان را کشید پوستِ تازه بعد از آنش بردمید
قلعه ویران کرد و از کافر ستد بعد از آن برساختش صد برج و سد
314
کارِ بی‌چون را که کیفیت نهد؟ این که گفتم، هم ضرورت می‌دهد
گه چنین بنماید و گه ضدّ این جز که حیرانی نباشد کار دین
نه چنان حیران که پشتش سوی اوست بل چنان حیران و غرق و مست دوست
آن یکی را روی او شد سوی دوست وآن یکی را روی او خود روی اوست
روی هر یک می‌نگر، می‌دار پاس بو که گردی تو ز خدمت رو شناس
319
چون بسی ابلیس آدم روی هست پس به هر دستی نشاید داد دست
زآن که صیاد آورد بانگ صفیر تا فریبد مرغ را آن مرغ گیر
بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش از هوا آید، بیابد دام و نیش
حرف درویشان بدزدد مرد دون تا بخواند بر سلیمی زآن فسون
323
کار مردان روشنی و گرمی است کار دونان حیله و بی شرمی است
شیر پشمین از برای گَد کنند بومُسَیلم را لقب، احمد کنند
بو مسیلم را لقب، «کذّاب» ماند مر محمّد را، «اُولُوالالباب» ماند
آن شراب حق، ختامش مُشک ناب باده را، ختمش بود گَند و عذاب