بشنو

محتوای مثنوی

  • فهرست مثنوی

  • انتخاب موضوع

عنوان شعر
عنوان شعر
آدرس سایت
متابعت نصاری وزیر را
372
دل بدو دادند ترسایان تمام خود چه باشد قوّتِ تقلیدِ عام
در درون سینه مِهرش کاشتند نایبِ عیسی‌ش می‌پنداشتند
او به سِرّ، دجّالِ یک چشم لعین ای خدا ! فریادرس، نِعم المُعین
375
صدهزاران دام و دانه‌ست ای خدا ما چو مرغان حریص بی‌نوا
دم به دم ما بسته دام نویم هر یکی، گر باز و سیمرغی شویم
می‌رهانی هردمی ما را و باز سوی دامی می‌رویم، ای بی‌نیاز
378
ما در این انبار گندم می‌کنیم گندم جمع‌آمده گُم می‌کنیم
می‌نیندیشیم آخر ما به هوش کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زده‌ست وز فنش انبار ما ویران شده‌ست
اول ای جان دفع شرّ موش کن وآنگهان در جمع گندم جوش کن
382
بشنو از اخبار آن صدرُالصّدور: لا  صلواةَ   تَمَّ  اِلّا  بِالْحُضُور
گر نه موشی دزد در انبار ماست گندمِ اعمال چل ساله کجاست؟
ریزه ریزه صدقِ هر روزه چرا جمع می‌ناید در  این  انبار  ما؟
385
بس ستاره آتش از آهن جَهید و آن دل سوزیده پذرُفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان می‌نهد انگشت بر استارگان
می‌کُشد استارگان را یَک به یَک تا که نفروزد چراغی از فلک
388
گر هزاران دام باشد در قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم کی بود بیمی از آن دزد لئیم؟
390
هر شبی از دام تن ارواح را می‌رهانی، می‌کَنی  الواح  را
می‌رهند ارواح هر شب زین قفس فارغان، نه حاکم و محکوم کس
شب ز زندان بی‌خبر زندانیان شب ز دولت بی‌خبر سلطانیان
نه غم و اندیشه سود و زیان نه خیال این فلان و آن  فلان
394
حال عارف این بود بی خواب هم گفت ایزد: «هُمْ رُقُودٌ» زین مَرَم
خفته از احوال دنیا روز و شب چون قلم در پنجه تقلیب  رب
آن که او پنجه نبیند  در  رقم فعل پندارد به جنبش از قلم
شمه‌یی زین حال عارف وانمود عقل را هم خوابِ حسّی در ربود
رفته در صحرایِ بی‌چون جانشان روحشان  آسوده  و  ابدانشان
399
وز صفیری باز دام اندرکشی جمله را در داد و در داور کشی
چون که نور صبحدم سر برزند کرگسِ زرّین گردون پرزند،
فالقُ الاَصباح،  اسرافیل وار جمله را در صورت آرد زآن دیار
روح‌های منبسط را تن کند هر تنی را باز آبستن کند
403
اسپ جان را می‌کند عاری ز زین سرّ «اَلنَّومُ اَخُ الْمَوْت» است این
لیک بهر آن که روز آیندباز برنهد بر پایشان بندِ دراز
تا که روزش واکَشد زآن مرغزار وز چراگاه آردش در زیر بار
406
کاش چون اصحاب کهف این روح را حفظ کردی، یا چو کشتی نوح را
تا از این طوفان بیداری و هوش وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش
408
ای بسا اصحاب کهف اندر جهان! پهلوی تو، پیش تو هست این زمان!
یار با او، غار با او در سرور مُهر بر چشم است و بر گوشت! چه سود!