بشنو
همه هستی همان معشوق است و چیزی به جز معشوق در این هستی وجود ندارد.
عالم همه جلوهای از رخ معشوق است. عاشق فقط پردهای است و حجابی است که بر معشوق افتاده است. وجود ما و بودن ما در واقع همان پرده و حجاب است. اگر این پرده بیافتد خواهیم دید که ما و من وجود ندارد و جمله عالم همان معشوق است و عاشق در واقع پردهای است که حجاب شده است.
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
زنده همیشگی فقط همان معشوق است و هر چیز دیگری در این هستی محکوم به فناست. فقط معشوق است که باقی است و عاشق در واقع مرده ایست.
مصرع دوم شاید اشاره به آیه ۸۸ سوره قصص دارد که میفرماید: همه چیز نابود میشود مگر ذات خداوند
و یا آیات ۲۶ و ۲۷ سوره الرحمن که میفرماید: همه آنچه در دنیاست رو به سوی فنا میرود در حالی که ذات پروردگار تو باقی میماند.
اگر عشق یا عاشق ترس و میل و رغبت رفتن به سوی معشوق نداشته باشد او مانند مرغی که پر ندارد در این دنیای خاکی میماند و محکوم به فناست. وای به حال این مرغ بی پر که پروای پرواز به سوی او را ندارد.
میدانی چرا آیینه دلت غماز نیست ؟
چون زنگار گرفته است و باید که زنگار از او برداری و آیینه دلت را صیقل دهی تا آن نور در آن بتابد و آیینه دلت غمازی کند. و کل این مثنوی برای همین زنگار گرفتن از آیینه دل گفته شده است.
کار ما در این مثنوی همین برداشتن زنگار از آیینه دل است.
دیدگاهتان را بنویسید