بشنو

فهرست مثنویchevron_leftدفتر اولchevron_leftپادشاه جهودchevron_leftقصه دیدن خلیفه لیلی را

مرغ بر بالا و زیر، آن سایه‌اش می‌دَوَد بر خاک پرّان، مرغ وش
ابلهی صیّادِ آن سایه شود می‌دَوَد چندان، که بی‌مایه شود
بی‌خبر کآن عکسِ آن مرغِ هواست بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست
تیر اندازد به سوی سایه او ترکشش خالی شود از جست و جو
ترکشِ عمرش تهی شد، عمر رفت از دویدن در شکارِ سایه تفت

کسی که بیدار شده است گویی ضربه‌ای به سرش خورده و حالش عوض شده است! از اینکه می‌بیند مردم اینقدر در خیابان‌ها و مغازه‌ها و خانه‌هایشان مشغول کارهای دنیایی‌شان هستند تعجب می‌کند!! او می‌بیند که حقیقت این نیست! او می‌بیند که داستان چیز دیگری است! مردم دنبال چه هستند؟! تا وقتی بچه بودی با یک ماشین اسباب بازی مشغول بودی! اکنون که مرد بزرگی شدی با یک ماشین بزرگتر مشغول شدی! عشق تو این است که ماشین بزرگتر و بهتری داشته باشی! با بچگی خودت فرقی نکردی!

این عشقی کودکانه ‌است. یک دختر بچه تا وقتی که بچه است به عروسک خودش عشق می‌ورزد و هنگاهی که بزرگ شد به بچه واقعی خود مشغول می‌شود و به آن عشق می‌ورزد. خوشحالی یک آدم بزرگ با خوشحالی یک بچه فرقی ندارد. بچه خانه‌ای با گِل درست می‌کند و با همان خوشحال است و بعد بزرگ می‌شود و خانه‌ای بسیار بزرگتر با آهن […]

آخرین ویرایش 16 بهمن 1400