بشنو

فهرست مثنویchevron_leftدفتر اولchevron_leftپادشاه و کنیزکchevron_leftفرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر

مرد مال و خلعتِ بسیار دید غرّه شد، از شهر و فرزندان بُرید
اندر آمد شادمان در راه مرد بی‌خبر کآن شاه قصدِ جانْش کرد
اسبِ تازی بر نشست و شاد تاخت خون‌بهای خویش را خلعت شناخت
ای شده اندر سفر با صد رضا خود به پای خویش تا سوء القضا
در خیالش مُلک و عزّ و مهتری گفت عزرائیل: «رَو، آری، بَری !»