بشنو

فهرست مثنویchevron_leftدفتر اولchevron_leftپادشاه و کنیزکchevron_leftخلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک

آن حکیمِ خارچین استاد بود دست می‌زد جا به جا می‌آزمود
زآن کنیزک بر طریقِ داستان باز می‌پرسید حالِ دوستان
با حکیم او قصّه‌ها می‌گفت فاش از مُقام و خواجگان و شهر و باش
سوی قصّه گفتنش می‌داشت گوش سوی نبض و جَستنش می‌داشت هوش
تا که نبض از نامِ کی گردد جَهان او بوَد مقصودِ جانش در جِهان
دوستان و شهرِ او را بر شمرد بعد از آن شهری دگر را نام برد
گفت: «چون بیرون شدی از شهرِ خویش در کدامین شهر بود‌ستی تو بیش؟ »
نامِ شهری گفت و زآن هم درگذشت رنگِ روی و نبض او دیگر نگشت
خواجگان و شهرها را یک به یک باز گفت از جای و از نان و نمک
شهر شهر و خانه خانه قصّه کرد نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد