بشنو

فهرست مثنویchevron_leftدفتر اولchevron_leftپادشاه و کنیزکchevron_leftخلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه جهت دریافتن رنج کنیزک

گفت: « ای شه، خلوتی کن خانه را دور کن هم خویش و هم بیگانه را
کس ندارد گوش در  دهلیزها تا بپرسم زین کنیزک چیزها »
خانه خالی ماند و یک دیّار نه جز طبیب و جز همان بیمار نه
نرم نرمک گفت: «شهرِ تو کجاست؟ که علاجِ اهلِ هر شهری جداست
واَندر آن شهر از قرابت کیستت؟ خویشی و پیوستگی با چیستت؟ »
دست بر نبضش نهاد و یک به یک باز می‌پرسید از جورِ  فلک