بشنو

فهرست مثنویchevron_leftدفتر اولchevron_leftپادشاه و کنیزکchevron_leftبردن پادشاه آن طبیب را بر سر بیمار تا حال او را ببیند

گفتم: «ار عُریان شود او در عِیان نه تو مانی، نه کنارت، نه میان
آرزو می‌خواه، لیک اندازه خواه برنتابد کوه را یک برگِ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت اندکی گر پیش آید، جمله سوخت
فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی بیش از این از شمس تبریزی مگوی»
این ندارد آخِر،  از  آغاز  گوی رو  تمامِ این حکایت  باز  گوی